مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

خونه خدا - اولین عکس پرسنلی

یادتون هست که قبلا گفته بودم من خواسته هامو غیر مستقیم میگم مثلا اگه بخوام برم پارک شهر میگم بریم ساندویچی آلونک. چند شب پیش که بابا منو پارک کوچیکه خور برده بود خیلی شلوغ بود واسه همین منو برد پارک بزرگه تو راه اونجا یه میدون بود که کنارش یه مسجد با مناره خیلی بلند بود راستش من به همه مسجدا میگم خونه خدا اونجا هم که رسیدیم من گفتم خونه خدا . خلاصه اون شب خیلی خوش گذشت. چند شب گذشت تا شنبه شب که بابایی قرار بود چند روزی بره ماموریت و پیشمون نباشه برای همین شبش منو برد پارک کوچیکه خور اونجا هم کلی سرسره و تاب بازی کردم و حاضر هم نبودم جامو به بچه های دیگه بدم چون دیر شده بود بابایی گفت مهرسا بریم یه شب دیگه میایم منم گفتم بریم خونه خدا ...
31 شهريور 1393

دوستم

یه همسایه جدید اومدن واحد کناریمون که یه دختر کوچولو البته بزرگتر از من دارن به اسم سها که بعضی وقتا میاد پیشم باهم بازی میکنیم البته اون بیشتر با اسباب بازهام بازی میکنه و من هم کار خودم رو میکنم ولی وقتی میره من گریه میکنم چند روز پیش که مهمون هم داشتن با دختر فامیلشون تو حیاط بازی میکردن من هم که با بابا از بیرون میومدم پیششون تو حیاط نشستم براشون شعر خوندم بپر بپر کردیم برای ناهار که رفتن خونه من میگفتم بایین تو خونه ما بعد که رفتن و مامان درو بست من کلی گریه میکردم همش میگفتم دوستم میاد دوستم بیاد. طوری گریه میکردم که مامان تصمیم گرفت منو مهد ببره برای نیمه وقت اما مامان جون اینا راضی نیستن. کلا افعال رو منفی بکار میبرم مثلا بیاین بی...
27 شهريور 1393

روزهایی که گذشت

این چند وقته که نبودم یکسری اتفاقات افتاده اولش عقد عمه فاطمه و تدارکاتش و بعد سرماخوردگی من و مامانی. دقیقا شب بعله برون عمه من دستم رو با تیغ بریدم جریان اینطوری بود که چند وقتی بود به مامانم گیر داده بودم که شکل الاغ رو از پازل آهن رباییم در بیاره و همش میگفتم " الاغ در بیارم" تا اون شب که مامان با تیغ داشت در میاورد یه لحظه که مامان تیغ رو گذاشت من برداشتم و سر انگشتام برید و خیلی هم خون اومد کف آشپزخونه خونی شده بود از یه طرفم هم نمیذاشتم که چسب زخم بذارن و اونارو میکندم این شد که اون شب اصلا خوش اخلاق نبودم و تا رسیدیم خونه عمو من همش بهونه گیری میکردم تا میرفتم مردونه پیش بابا بهونه مامان رو میگرفتم و تا میومدم پیش مامان بهو...
22 شهريور 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد